سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خدا رحمت کند کسی را که این امر ولایت ما را زنده میسازد پرسیده شد امر شما چگونه زنده میشود فرمود علوم و معارف و احادیث ما را فرا گرفته و به دیگران بیاموزد زیرا مردم اگر با زیبایی های سخنان ما آشنا گردند از ما پیروی خواهند نمود. بحارالانوار جلد 2 صفحه 30

امام رضا (ع) می فرمایند :

آخرین مطالب ارسالی
»ولادت حضرت محمد(ص) مبارک
»ولات حضرت محمد(ص) تبریک
»یا علی بن موسی الرضا(ع)
»یا علی بن موسی الرضا(ع)
»یا علی بن موسی الرضا(ع)
»یا علی بن موسی الرضا (ع)
»یا علی بن موسی الرضا(ع)
»یا علی بن موسی الرضا
»اس ام اس تبریک عید فطر
»اشعار ماه رمضان
»یا رسول الله
»اشعار ولادت حضرت محمد (ص)
»یا رسول الله محمد ص مدد
»یا رسول الله ص مدد
»میلاد حضرت رسول ص

که چه با خیل عزیزان تو ستمگر کردى

ظلم بر آل على بى حد و بى مرز کردى

ای یـار مهربانم ؛ بابای خسته جانم

برخیز و بین ملالم؛ من بر تو میهمانم

ای دختـر عـزیـزم؛ مهمان اشـک ریـزم

من سر به تن ندارم؛از جا چگونه خیزم

بابا به جان زهـرا؛ سیـرم از ایـن زمانه

بین پیکرم کبود است؛ از ضرب تازیانه

دیدم چه ها کشیدی در عالم اسیری

تو درس صبــر باید از مــادرم  بگیــری

بابا به کوفه دشمن؛ فریاد جنگ میزد

بر دختــران زهــرا ؛ از بام  سنگ میزد

دور از شما نبودم ای لاله ی کبودم

هنگام سنگ باران ؛ من روی نیزه بودم

آمد صدای قــرآن نــوری به دل نشاندی

گفتم بخوان دوباره ؛ بابا چرا نخواندی ؟

جانا مگر ندیدی اشرار کوفه  پستند

قرآن به نیزه خواندم؛ پیشانی ام شکستند

بابا شبی ز ناقه افتادم و نمردم

دور از نگاه عمه ؛ سیلی ضجر خوردم

آن شب که ناله کردی از دست  ضجر نامرد

از غیرتش به حالت  عباس گریه میکرد

تا شام من پدرجان دنبال سر دویدم

اما سر عمو را بر نیزه ها ندیدم

این نکته  را نگویی با  مـــادر اباالفضل

بر نیزه ها نمی ماند آخر سر اباالفضل

 




لینک مطلب
 توسط مصطفی محمدزاده در سه شنبه 89/10/7 ساعت  9:22 صبح نظر

طایر گلزار  وحی! کجاست بال  و پرت؟
که با سرت سر زدی به نازنین دخترت
ز تندباد خزان شکفته تر می شوی
می شنوم هم چنان بوی گل از حنجرت
به گوشه ی دامنم اگر چه خاکی بُوَد
اذن بده تا غبار بگیرم از منظرت
تو کعبه من زائرت، خرابه ام حائرت
حیف که نتوان کنم طواف دور سرت
ببین اسیرم، پدر! زعمر سیرم، پدر!
مرا به همره ببر به عصمت مادرت
فتح قیامت منم، سفیر شامت منم
تویی حسین شهید، منم پیام آورت
منم که باید کنم گریه برای پدر
تو از چه گشته روان، اشک زچشم تَرَت
خرابه شأن تو نیست، نگویم اینجا بمان
بیا مرا هم ببر مثل علی اصغرت
پیکر رنجور من گرفته بود التیام
اگر بغل می گرفت مرا علی اکبرت
این همه زخمت که هست بر سر و روی و جبین
نیزه و شمشیر و تیر چه کرده با پیکرت
اگر چه «میثم» نبود به دشت کرب و بلا
به نظم جان سوز خود گشته پیام آورت

 




لینک مطلب
 توسط مصطفی محمدزاده در سه شنبه 89/10/7 ساعت  9:21 صبح نظر

شعری که بر کاشی حرم مطهر حضرت حک شده است

زائرین قبر من این شـام عـبرتخانـه اسـت

مدفنم آباد و قصر دشـمنم ویـرانه اسـت

دخترى بودم سه سـاله دستــگیر وبىپـدر

مرغ بىبـال و پرى را این قفس کاشانه است

داشتم من بسترى از خاک و بالینى زخـشت

همچو مرغى کو بسا محروم از آب و دانه است

تکیه مىزد او به تخت سلطنت با کبر و وجـد

این تکبر ظالمـان را عـادت روزانـه اسـت

بر تن رنجور مـن شد کهنـه پیراهـن کـفن

پر شکسته بلبلى را ایـن خــرابه لانه است

محو شد آثـار او تـابنـده شـد آثـار مـن

ذلت او عـزت من هـر دو جـاویدانه است

شعری که بر کاشی حرم مطهر حضرت حک شده است

آنکو در این مزار شریـف آرمیـده اسـت

ام البکّا رقیه محـنت کشیــده اســت

این قبر کوچک است از آن طفل خـردسال

کز دهر سالخورده بسى رنـج دیـده است

اینجا زتاب غم دل زینب شـده اسـت آب

بس ناله یـتـیـم بـرادر شنیـده اسـت

اینجـا ز پا فـتاده و او را ربـوده خـواب

طفلى که روى خــار مـغیلان دویده است

یا رب به جـز رقیــه کدامـین یتیـم را

سر تسکین بدیـدن سـر از تـن بریده است

نازم به آنکه هستى خـود داد و از خـداى

روز ازل مـتاع شفـاعت خـریده اسـت

تنهــا زمین نگشتـه عـزا خانـه حـسین

پشت فـلک هـم از غم آن شه خمیده است

 




لینک مطلب
 توسط مصطفی محمدزاده در سه شنبه 89/10/7 ساعت  9:20 صبح نظر

 دنیا چرا جلال تو را در نظر نداشت
افسوس کز مقام بلندت خبر نداشت
ای مصحفی که چشم خدا بر فراز نی
یکدم ز آیه های رخت چشم بر نداشت
تاریخ غربت علوی در حدیث شام
چون صفحه ی رخت سندی معتبر نداشت
تاشام را مدینه کند قبر کوچکت
از تو حسین فاطمه ای خوبتر نداشت
غیر از شبی که بود چراغت سر پدر
یک شب خرابه ی تو چراغ سحر نداشت
عمر کم تو در سفر شام شاهد است
مثل تو سید الشهدا همسفر نداشت
با آنکه ناله ات جگر سنگ را شکافت
آهت به قلب خصم ستمگر اثر نداشت
هر تیر غم که خواست برد حمله بر دلت
جز سینه ی مقدس زینب سپر نداشت
غیر از تو ای سه ساله سفیر بزرگ شام
دنیا چنین سفیر به سنّ صِغَر نداشت
بی اشک تو خرابه فراموش گشته بود
بی آه تو چراغ اسارت شرر نداشت
زینب به شام با همه ی درد و داغ ها
داغی چو داغ ماتم تو بر جگر نداشت
بر قبر بی چراغ تو تا صبح اشک ریخت
صورت ز روی خاک مزار تو بر نداشت
دُرِّ یتیم فاطمه اش رفت زیر خاک
جز اشک دیده بهر عزایش گهر نداشت
دنیا بدان که جای کفن آن عزیز جان
جز جامه ی سیاه اسارت به بر نداشت
زیبد کند به امت اسلام مادری
آن کودک خرابه نشین کو پدر نداشت
چون آفتاب سوخت در آغوش آفتاب
چتری به غیر زلف پریشان به سر نداشت
جان داد در خرابه کنار سر پدر
چون طایری که بال زد و بال و پر نداشت
کی دیده یک سه ساله شود فاتح دمشق
دنیا به یاد این همه فتح و ظفر نداشت
روی کبود و هجر رخ یار و دفن شب
گویی جز ارث فاطمه ارثی دگر نداشت
از کربلا گرفته الی شام دم به دم
با مرگ رو به رو شد و بیم از خطر نداشت
«
میثم» چو این قصیده ی جانسوز می سرود
جز اشک و آه و سوز دل و چشم تر نداشت

 




لینک مطلب
 توسط مصطفی محمدزاده در سه شنبه 89/10/7 ساعت  9:19 صبح نظر

دختر شاه مدینه
کنج ویروونه نشسته
مثل بانوی مدینه
با لگد پهلوش شکسته
رمقی به تن نداره
شده از زندگی خسته
*****
صورتش خونی و خاکی
تنش از جفا سیاهه
سر گذاشته روی دیوار
گمونم که چشم براهه
*****
نمی دونم طفل خسته
چه مصیبتها کشیده
رنگ به صورتش نداره
قد و قامتش خمیده
*****
بانویی پیشش نشسته
بی شکیب و بیقراره
داره آهسته و آروم
از پاهاش خار در میاره
*****
صداش از گریه گرفته
چشماش تار و بی فروزه
با اشاره میگه عمه
کف پام خیلی می سوزه
*****
بگو عمه بگو عمه
چرا بابا رو زمینه
دستم و بذار تو دستش
چشمام تاره نمی بینه
*****
باخودت ببر از اینجا
دخترت طاقت نداره
می ترسم اگه بمونم
بکشن موم و دوباره

 




لینک مطلب
 توسط مصطفی محمدزاده در سه شنبه 89/10/7 ساعت  9:17 صبح نظر

ای همسفر به نیزه مرا جز تو ماه نیست

من را به غیر روی تو شوق نگاه نیست

در این سه ساله غیر تو ذکری نگفته ام

شکر خدا که عمر کم من تباه نیست

با شک نگاه موی سپید از چه می کنی

آری رقیه تو منم اشتباه نیست

هر منزلی که آمده ام زخم خورده ام

شام کسی چو شام تن من سیاه نیست

دیگر مجاب رفتن با عمه ام مکن

دستم وبال گردن و پایم به ره نیست

فهمیده ام ز سیلی و شلاق و سلسله

ما را به غیر دامن عمه پناه نیست

با اینکه کودکان همه زخمی و خسته اند

اما تن کسی چو تنم راه راه نیست

بابا بگو که چشم عمو غیرتی کند

اینجا غیر طعنه و تیر نگاه نیست

 




لینک مطلب
 توسط مصطفی محمدزاده در سه شنبه 89/10/7 ساعت  9:15 صبح نظر

آن شب سپهر دیده ی او پر ستاره بود

داغ نهفته در جگرش بی شماره بود

در قاب خون گرفته ی چشمان خسته اش

عکس ِ سر بریده و یک حلق ِ پاره بود

شیرین و تلخ خاطره های سه سال پیش

این سر نبود بین طبق ، جشنواره بود

طفلک تمام درد تنش را زیاد برد

حرفی نداشت ، عاشق و گرم نظاره بود

با دست خسته معجر خود را کنار زد

حتی کلام و درد ِ دلش با اشاره بود

زخم نهان به روسری اش را عیان نمود

انگار جای خالی یک گوشواره بود

دستش توان نداشت که سر را بغل کند

دستی که وقت خواب علی گاهواره بود

در لابه لای تاول پاهای کوچکش

هم جای خار هم اثر سنگ خاره بود

ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد

دریای حرف های دلش بی کناره بود

کوچکترین یتیم خرابه شهید شد

اما هنوز حرف دلش نیمه کاره بود

 




لینک مطلب
 توسط مصطفی محمدزاده در سه شنبه 89/10/7 ساعت  9:14 صبح نظر

مرا که دانه اشک است دانه لازم نیست

به ناله انس گرفتم ، ترانه لازم نیست

ز اشک دیده به خاک خرابه بنوشتم

به طفل خانه به دوش ، آشیانه لازم نیست

نشان آبله و سنگ و کعب نى کافى است

دگر به لاله رویم نشانه لازم نیست

به سنگ قبر من بى گناه بنویسید

اسیر سلسله را تازیانه لازم نیست

عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم

بزن مرا که یتیمم ، بهانه لازم نیست

مرا ز ملک جهان گوشه خرابه بس است

به بلبلى که اسیر است لانه لازم نیست

محبتت خجلم کرده ، عمه دست بدار

براى زلف به خون شسته ، شانه لازم نیست

به کودکى که چراغ شبش سر پدر است

دگر چراغ به بزم شبانه لازم نیست

وجود سوزد از این شعله تا ابد ((میثم ))

سرودن غم آن نازدانه لازم نیست

 




لینک مطلب
 توسط مصطفی محمدزاده در سه شنبه 89/10/7 ساعت  9:12 صبح نظر

کاروان رفت و من سوخته دل جا ماندم

آه کز ناقه بیـــــــفتادم و تنها ماندم

همرهان بی خبر از من بگذشتند و دریغ

من و حشت زده در ظلمت صحرا ماندم

در پی قافله بســیار دویدم اما

پایم ازخار زرَه ماند و من از پا ماندم

کودکی خسته و شب تیره و این دشت مخوف

چکنم رو به که آرم که زره واماندم

ای پدر گر به سرم پا بگذاری چه خوش است

که در این بادیه از قافله بر جا ماندم

در میان اسرا مونس من زینب بود

که چنین دور هم از زینب کبری ماندم

زد مؤید به حریم رضوی بوسه و گفت

لله الحمد که بر درگه مولا ماندم

سید رضا مؤید

 




لینک مطلب
 توسط مصطفی محمدزاده در سه شنبه 89/10/7 ساعت  9:11 صبح نظر

شیعیان شرح شب تار مرا گوش کنید

قصه دیده خونبار مرا گوش کنید

مو به مو راز دل زار مرا گوش کنید

داستان من و دلدار مرا گوش کنید

روزگاری به سر دوش پدر جایم بود

ساحت کاخ شرف منزل و مأوایم بود

دیده مام و پدر محو تماشایم بود

ماه شرمنده زرخسار دل آرایم بود

حال در گوشه ویرانه بود منزل من

خون دل گشته زبی تابی دل حاصل من

ای سر غرقه به خون از ره دور آمده ای

طالب فیض حضورم به حضور آمده ای

تو کلیم اللهی از وادی طور آمده ای

بهر دیدار من از کنج تنور آمده ای

بی تو ای جان پدر تنگ مرا حوصله شد

پایم از خار مغیلان هله پر آبله شد

 




لینک مطلب
 توسط مصطفی محمدزاده در سه شنبه 89/10/7 ساعت  9:10 صبح نظر

<      1   2   3   4      >

تمام حقوق این وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن می باشد.
Copyright © 2008 - 2010 All Right Reserved , www.behesht8.ir